آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کُشت
محفلش، یا رب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!(سیمین بهبهانی)
***
امسال هم بهار پر از انتظار رفت
هر برگ گُل پرنده شد و از چمن گریخت
باز آن بنفشه ها که به یادِ تو کاشتم
اشک کبود سبزه شد و روى خاک ریخت(ژاله اصفهانی)
***
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث(حافظ)
***
جواب را نتوان فکر کرد روز سؤال
چو هست فرصتى، آماده کن جواب اینجا
در آفتاب قیامت چه کار خواهى کرد
اگر به سایه گریزى ز آفتاب اینجا(صائب)
***
فلک زار و نزارم کردی آخر
جدا از گلعذارم کردی آخر
میان تختهی نرد محبت
شش و پنجی بکارم کردی آخر(باباطاهر)
***
ندارد درد ما درمان دریغا
بماندم بی سرو سامان دریغا
پس از وصلی که همچون یاد بگذشت
در آمد این غم هجران دریغا(عطار)
***
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت(حافظ)
***
تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست(سیمین بهبهانی)
***
بکن قصدی که با من داری ای چرخ جفا پرور
که کردم فرش راه سیلِ غم، ویرانه ی خود را
***
آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
می گفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست(ابوسعید ابوالخیر)
***
کدام نوش، که در وى نهفته نیشى نیست
نفاق، بیشتر از دوستان شود پیدا(صائب)
***
منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سینه ی تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم(فروغ فرخزاد)
***
ندارد مزرع دنیا بجز غم حاصلی ای دل
بسوز از برق آهی خرمن بیدانه ی خود را
***
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بُرقع از رویت(حافظ)
***
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟(فروغ فرخزاد)
***
فریاد شبانگاهم، در ژرفی یِ شب گم شد
یا مرغ فغان مرده یا گوش خدا بسته(سیمین بهبهانی)
***
شنیدیم یک عندلیب خوشنوائی
که مینالید وقت صبحگاهی
بشاخ گلبنی با گل همی گفت
که یارا بی وفایی بی وفائی(باباطاهر)
***
ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
***
خوردیم بس که سیلى اخوان روزگار
نیلى شد آب چاه ز روى کبود ما(صائب)
***
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز پرهیز می کنند(شفیعی کدکنی)
***
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.(سهراب سپهری)
***
آن شب، شب شریر،
از ژرفناى ظلمت دریاى خشمگین،
آن گوهر یگانه که ما را نجات داد،
نیروى جاودانه هستى، امید بود. (ژاله
اصفهانی)
***
چه خبر از دل آواره ما خواهد داشت؟
مست نازى که ندارد خبر عالم را(صائب)
***
پرده ی شرمی به رخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصه پردازش کنم(سیمین بهبهانی)
***
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست می دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت (حافظ)
***
داغى که بود بر دل مجنون دورگرد
شد تازه از سیاهى چشم غزالها(صائب)
***
گر حکم شود که مست گیرند
در شهر، هر آنکه هست گیرند