نیایش طنز

کشیشی در یک صبح به قصد شکار حرکت کرد وبعد از ساعتی ،چند کبک با تفنگ خود زد.در راهش به سوی مقصد،با یک خرس خاکستری روبرو شد.کشیش هیجان زده از درختی بالا رفت .چشمانش را به آسمان دوخت وگفت:ای خدایا!آیا تو دانیال را از کمینگاه شیر نجات ندادی؟ هم چنین یونس را از شکم نهنگ ؟ آه !خدایا استدعا  می کنم مرا هم نجات بده!ولی خدایا،اگر نمی توانی به من کمک کنی لطفا" به آن خرس هم کمک نکن.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد