به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفتند:
فلان جوان که در نماز جماعت شما حاضر میشود چشمچران است و به نامحرم نگاه میکند.
حضرت فرمود: او را به حال خود واگذارید که این نماز جماعت سبب ترک این عادت زشتش میشود.
بعد ازمدتی به پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) خبر دادند که آن جوان موفق به توبه از آن عادت زشت شده است.
سالی در مدینه قحطی و خشکسالی بود و مردم در صحرا و بیابان میرفتند و دعا میکردند، نماز میخواندند، شخصی میگوید من غلامی را در خلوت و تنهایی دیدم که نماز میخواند و عبادت میکرد، از خشوع و گریهای که میکرد و مناجاتی که با حق کرد و از دعائی که کرد بارانی آمد که مجذوب او شدم و شک نکردم که آمدن باران از دعا و نماز او بوده است، لذا دنبالش را گرفتم هر جور هست من باید این غلام را در اختیار بگیرم و صاحب او شوم برای اینکه غلام او بشوم. دنبال او را گرفتم، آمد و آمد و رفت به خانهی امام زین العابدین (علیه السلام).
این شخص رفت خدمت حضرت سجاد (علیه السلام) و گفت: آقا شما یک غلامی دارید من این غلام را میخواهم از شما بخرم، نه برای اینکه غلام من باشد، میخواهم او مخدوم من باشد و من میخواهم خدمتگزار او باشم، منتگذار و آن را به من بفروش. حضرت فرمود: آن را به تو میبخشم. تا بالاخره آن غلام را حاضر میکنند حضرت میگوید همین را میگویی؟ شخص میگوید: بله. حضرت میفرماید: ای غلام، این شخص مالک تو است، غلام یک نگاه حسرت باری به من کرد و گفت: تو که بودی که آمدی و مرا از مولایم جدا کردی؟
شخص میگوید: من به او گفتم قربان تو؛ من تو را نگرفتم برای اینکه خدمتگزار خودم قرار بدهم من تو را گرفتم برای اینکه خدمتگزار تو باشم برای اینکه من در تو چیزی دیدم که در کسی دیگر ندیدهام، من جز برای اینکه خدمتگزار باشم هیچ قصد و غرضی نداشتم من میخواهم از محضر تو استفاده بکنم و بهره ببرم بعد جریان را به او گفتم، تا سخن من تمام شد رو کرد به آسمان و گفت: خدایا این رازی بود بین من و تو، من نمیخواستم بندگان تو اطلاع پیدا کنند حالا که بندگانت را مطلع کردهای خدایا من را ببر، همین را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.[1]
[1] . داستان راستان
خدا به حضرت موسی(ع) وحی میکرد که میدانی چرا تو را برگزیدم؟ و از میان خلق تو را کلیم خود گردانیدم؟ موسی گفت: نمیدانم پروردگار من.
فرمود: برای آنکه بر احوال بندگان خود نظر کردم و در میان ایشان کسی ندیدم نزد من از تو ذلیلتر باشد به درستی که تو چون از نماز فارغ میشوی دو طرف روی خود را بر خاک میگذاری.
نماز اول وقت شهید رجائی
یکی از دوستان نزدیک شهید رجائی چنین میگوید: روزی حدود ظهر نزد شهید بزرگوار رجائی بودم صدای اذان شنیده شد، در حالی که ایشان از جایشان حرکتی کرده، میخواستند خود را برای اقامهی نماز آماده کنند، یکی از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت: غذا آماده است، سرد میشود، اگر اجازه میفرمایید بیاورم، شهید رجائی فرمودند: خیر بعد از نماز.
وقتی که خدمتگزار از اتاق خارج شد،ایشان با چهرهای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند: عهد کردهام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم. یک روز روزه میگیرم.[1]
[1] .روشهای پرورش احساس مذهبی، ص29.
روایت شده که به پیامبر اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ خبر دادند که؛ « شخصی روزها نماز می خواند و شبها دزدی می کند ».
حضرت پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود:
« نماز او باعث ترک دزدیش می شود ».[1]
پس از مدتی او را دیدند که در حال عبادت و در گوشه ای رنجور بود سبب وعلت را پرسیدند گفت: « توبه کرده ام ! و هر چه از هرکس دزیده ام به آنها بر گردانده ام. و اینک می خواهم گوشتهائی که از دزدی و حرام در بدنم روئیده است، آب شود! »
.[1] .بحار الانوار، ج 82.
آقا سید محسن جَبَل عامِلی از علمای بزرگ شیعه است، نوادهی برادر مرحوم آقا سید جواد، صاحب مفتاح الکرامه است. ایشان در دمشق مدرسهای تأسیس کردهاند که دانشآموزان شیعه در آن مدرسه تحت نظر آن جناب تحصیل میکنند حاج سید احمد مصطفوی که یکی از تُجار قم است، گفت من از خود سید محسن اَمین شنیدم که میگفت یکی از تربیت یافتگان مدرسهی ما برای تحصیل علم به آمریکا مسافرت کرد از آنجا نامهای برای من نوشت به این مضمون که: چند روز پیش شاگردان مدرسهی ما را امتحان میکردند من هم برای امتحان رفتم.
مدتی نشستم تا نوبت به من رسید، بسیار طول کشید تا اینکه وقت دیر شد، دیدم اگر بنشینم نمازم فوت میشود، از جا حرکت کردم که بروم نماز بخوانم، آنهایی که در آنجا بودند پرسیدند کجا میروی؟ چیزی نمانده که نوبت تو برسد. گفتم من یک تکلیف دینی دارم وقتش میگذرد. گفتند امتحان هم وقتش میگذرد، اگر این جلسه برگزار شد، دیگر جلسهای تشکیل نخواهند داد و برای خاطر تو هرگز هیئت ممتحنه جلسهی خصوصی تشکیل نمیدهند. گفتم هر چه بادا باد. من از تکلیف دینی خود صرف نظر نمیکنم. بالأخره رفتم. از قضاء هیئت ممتحنه متوجه شده بودند که من به اندازهی اداء یک وظیفهی دینی غیبت نمودهام انصاف داده، اظهار کرده بودند که چون این شخص در وظیفهی خود جِدّی است، روا نیست که او را مُعطّل بگذاریم. برای قدردانی از اینکه عمل به وظیفه نموده باید جلسهای خصوصی برایش تشکیل دهیم. این بود که جلسهی دیگری تشکیل دادند، من حاضر شدم و امتحان دادم. آقای سید محسن امین پس از نقل داستان فرمود من در مدرسه چنین شاگردانی تربیت کردهام که اگر به دریا بیفتند دامنشان تَر نمیشود.[1]
[1] . اَلکَلام یَجُرّ الکَلام، ج2، ص35.