شخصی آمد به نزد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شکایت از فقر و نداری کرد حضرت فرمود: مگر نماز نمیخوانی عرض کرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا میکنم، حضرت فرمود: مگر روزه نمیگیری عرض کرد سه ماه روزه میگیرم. آن حضرت فرمود امر خدا را نهی و نهی خدا را امر میکنی یا به کدام معصیت گرفتاری عرض کرد یا رسول الله حاشا و کلّا که من خلاف فرمودهی خدا را بکنم حضرت متفکرانه سر به جیب حیرت فرو برد ناگاه جبرئیل نازل شد عرض کرد یا رسول الله حق تعالی ترا سلام میرساند و میفرماید در همسایگی این شخص باغیست و در آن باغ گنجشکی آشیانه دارد و در آشیانه او استخوان بینمازی میباشد به شومی آن استخوان از خانهی این شخص برکت برداشته شده است و او را فقر گرفته است. حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بینداز دور. به فرمودهی آن حضرت عمل کرد بعد از آن توانگر شد.[1]
[1] . انوار المجالس.
در یکی از ماههای رمضان با چند تن از رفقاء از ایشان (محدث قمی) خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد اقامهی جماعت را بر معتقدان و علاقهمندان، منت نهد، با اصرار و ابرام این خواهش پذیرفته شد و چند روز نماز ظهر و عصر در یکی از شبستانهای آنجا اقامه شد و بر جمعیت این جماعت روز به روز میافزود هنوز به ده نرسیده بود، که اشخاص زیادی، اطلاع یافتند و جمعیت فوق العاده شد؛ یک روز پس از اتمام نماز ظهر به من که نزدیک ایشان بودم، گفتند: من امروز نمیتوانم نماز عصر بخوانم رفتند و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامدند در موقع ملاقات و استفسار از علت ترک نماز جماعت گفتند: حقیقت این است که در رکوعِ رکعت چهارم، متوجه شدم که صدای اقتداکنندگان که پُشت سر من میگویند «یا الله یا الله ان الله مع الصابرین» از محلی بسیار دور به گوش میرسید، این توجه که مرا به زیادتی جمعیت متوجه کرد، در من شادی و فرحی تولید کرد و خلاصه خوشم آمد که جمعیت این اندازه زیاد است، بنابراین من برای امامت، اهلیت ندارم.[1]
[1] .فوائد الرضویّه، ج1، مقدمه محمود شهابی.
در زمان «معتضد»، بازرگان پیری از یکی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبکار بود به هیچ وجه نمی توانست آن را وصول کند. ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود; اما هر وقت به دربار میآمد، دستش به دامان خلیفه نمی رسید; زیرا دربانان و مستخدمان درباری به او راه نمی دادند.
بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شده بود که شخصی او را به نزد خیاطی فرستاد و گفت: «این خیاط میتواند گره از کار تو باز کند.»
بازرگان پیر در حالی که مطمئن بود او نیز نمی تواند کاری انجام دهد; به نزد خیاط رفت، زیرا در جایی که افراد سر شناس شهر نتوانسته بودند او را یاری دهند، پس چگونه یک خیاط ساده میتوانست چنین کند. اما وقتی ماجرا را برای خیاط تعریف کرد، او با خونسردی گفت: «برو به آن سپاهی بگو، اگر پولم را ندهی، خیاط از تو شکایت میکند.»
تاجر درمانده حال فکر کرد که خیاط بیهوده سخن میگوید; ولی برای آن که آخرین در را هم زده باشد، پیش مرد سپاهی رفت و جمله خیاط تکرار کرد. بر خلاف انتظارش، رنگ مرد پرید و فوری پول او را داد. این ماجرا بازرگان پیر را در شگفتی فرو برد و پیش خیاط برگشت و با اصرار زیاد از او خواست تا علت را بگوید. او نیز چنین تعریف کرد: «شبی از خیابان عبور میکردم و افسری از سپاه عثمانی را دیدم که مست از شرابخواری عربده میکشید و فحش میداد. در همین وقت زنی از خیابان میگذشت که افسر مست راهش را بست. زن با التماس و فریاد از رهگذران کمک خواست. ولی مردم از ترس، جرأت نداشتند جلو بروند. من پیش رفتم و با نرمی از او خواستم تا از سر راه زن کنار برود. او با چماقش به من حمله کرد و دوستانش را هم فرا خواند تا مرا دور کنند. جمعیت از ترس متفرق شد و من هم ناچار شدم برای حفظ جانم در برابر آن سربازان مست از آن جا دور شوم.
ولی فکر زن بیچاره لحظه ای رهایم نمی کرد و با خود میاندیشیدم که چطور او را یاری دهم. یکدفعه فکری به ذهنم رسید. فورا به مسجد رفتم و از بالای مناره با صدای بلند اذان گفتم. ناگهان دیدم فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابان ها ریختند و همه پرسیدند: «این کسیت که در این وقت شب اذان میگوید؟» من وحشت زده خودم را معرفی کردم. گفتند: «زود پایین بیا که خلیفه تو را خواسته است.»
مرا نزد خلیفه بردند. اوکه منتظر من بود، علت اذان گفتنم را پرسید. من هم جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم. او فوری دستور داد آن افسر را باز داشت کنند. از آن پس، من هر گاه با چنین مظالمی رو به رو میشوم، همین برنامه را اجرا میکنم، یعنی اذان میگویم. از آن به بعد، تمام افسرها از من حساب میبرند.»
مردی بود که هر کار میکرد نمیتوانست اخلاص خود را حفظ کند و ریاکاری نکند، روزی چاره اندیشی کرد و با خود گفت: در گوشهی شهر مسجدی متروک هست که کسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمیکند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا کسی مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت کنم در نیمههای شب تاریک، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران میآمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسطهای عبادت، ناگهان صدائی شنید با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید که آن شخص فردا میرود و به مردم میگوید این آدم چقدر خداشناس وارستهای است که در نیمههای شب به مسجد متروک آمده و مشغول نماز و عبادت است. او بر کیفیت و کمیت عبادتش افزود و همچنان با کمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی که هوا روشن شد و به آن کسی که وارد شده بود، زیر چشمی نگاه کرد دید آدم نیست بلکه سگ سیاهی است که بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است. بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی میکرد و پیش خود شرمنده بود که ساعتها برای سگ عبادت میکرده است خطاب به خود کرد و گفت: ای نفس، من فرار کردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریک خدا قرار ندهم، اینک میبینم سگ سیاهی را در عبادتم شریک خدا قرار دادهام، وای بر من چقدر مایهی تأسف است که این حالت را پیدا کردهام.[1]
[1] . منتخب قوامیس الدرّر، ص144.
نماز شبِ امام خمینی پنجاه سال ترک نشد. امام در بیماری، در صحت، در زندان، در خلاصی، در تبعید، حتی در روی تخت بیمارستان قلب هم نماز شب میخواند. امام در قم بیمار شدند و به دستور اطباء میبایست به تهران منتقل شوند. هوا بسیار سرد بود و برف میبارید، یخبندان عجیبی در جادهها وجود داشت امام چندین ساعت در آمبولانس بودند و پس از انتقال به بیمارستان قلب باز نماز شب خواندند. شبی که امام از پاریس به سوی تهران میآمدند تمام افراد در هواپیما خوابیده بودند و تنها امام در طبقه بالای هواپیما نماز شب میخواندند و شما اگر از نزدیک دیده باشید، آثار اشک بر گونههای مبارک امام حکایت از شب زندهداری و گریههای نیمه شب وی دارد.
جالب این است که امام همیشه موقع نماز عطر و بوی خوش مصرف میکردند و شاید بدون بوی خوش سر نماز نایستاده باشند، حتی در نجف هم که نماز شب را پشت بام میخواندند در همان پشت بام نیز یک شیشه عطر داشتند.[1]
[1] . سرگذشتهای ویژه، ج2، ص51.