نماز و کودکان

روزی پیغمبر اکرم با جمعی از مسلمین در نقطه ای نماز می گذارد. موقعی که آن حضرت به سجده می رفت حسین - علیه السّلام- که کودک خردسالی بود به پشت پیغمبر سوار می شد و پاهای خود را حرکت می داد و هی هی می کرد. وقتی پیغمبر می خواست سر از سجده بردارد او را می گرفت، پهلوی خود به زمین می گذارد. باز در سجدهی دیگر، و تا پایان نماز طفل مکرر به پشت پیغمبر سوار می شد. یک نفر یهودی ناظر این کار بود. پس از نماز به حضرت عرض کرد: شما با کودکان خود طوری رفتار می کنید که ما هرگز چنین نمی کنیم. پیغمبر اکرم در جواب فرمود: اگر شماها به خدا و رسول خدا ایمان می داشتید به کودکان خود عطوف و مهربان بودید.

مهر ومحبت پیغمبر عظیم الشأن نسبت به کودک، مرد یهودی را سخت تحت تأثیر قرار داد و صمیمانه آئین مقدّس اسلام را پذیرفت.[1]

[1] . بحار الانوار، جلد 10،‌ص 83.

افسوس آخرین نماز شب

شب قبل از عملیات محرم ، برادر مهدى سامع تا بعد از نیمه شب به شناسائى رفته بود و دیر وقت خسته و کوفته برگشته و به خواب رفت . بچه ها که براى نماز شب بیدار شده بودند او را بیدار نکردند چراکه خسته بود و شب بعد هم باید در عملیات شرکت مى کرد. صبح که براى نماز بیدار شد گفت : مگر سفارش نکرده بودم مرا براى نماز شب بیدار کنید؟ آه سردى کشید و گفت : افسوس ! شب آخر عمرم نماز شب ام قضا شد! فردا شب عملیات آغاز شد و در حین عملیات، مهدى به خیل عظیم شهدای اسلام پیوست.[1]

[1] .جا نماز معطّر، ص 20.

قضا شدن نماز در سفر

شخصی خدمت امام صادق - علیه السلام- رسید، و برای انجام کاری استخاره کرد. از قضاء استخاره بد آمد. ولی اعتنا نکرد، و سفرش را که برای تجارت بود، آغاز کرد. اتفاقاً در سفر به او خوش گذشت، و سود بسیاری به دست آورد. وی از بد آمدن استخاره در شگفت ماند، از این رو پس از بازگشت، خدمت حضرت رسید و جریان را از ایشان پرسید. امام صادق - علیه السلام- لبخندی نموده و فرمودند: به یاد داری که در مسافرتت در فلان منزل آنچنان خسته بودی که خوابت برد. و وقتی بیدار شدی که آفتاب طلوع کرده و نماز صبحت قضا شده بود؟! اگر خداوند متعال آنچه را که در دنیاست به تو داده بود، جبران دو رکعت نماز قضای تو نمی‌شد.[1]

[1] . جبهه و جهاد اکبر، ص107.

عشق واقعی به خدا

در کنار شهری خارکنی زندگی می‌کرد که فقر و فاقه او را به شدت محاصره کرده بود.

روزها در بیابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بی‌دریغ مشغول خارکنی بوده و پس از به دست آوردن مقداری خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر می‌آورد و به قیمت کمی می‌فروخت.

روزی در ضمن کار صدای دور شو، کور شو، شنید، جمعیتی را با آرایش فوق العاده در حرکت دید، برای تماشا به کناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به شکار می‌رفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.

در این حین چشم جوان خارکن به جمال خیره کنندهی او افتاد و به قول معروف دل و دین یکجا در برابر زیبایی خیره کننده او سودا کرد.

قافله عبور کرد و جوان ساعت‌ها در اندوه و حسرت می‌سوخت. توان کار کردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حرکت کرد.

به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جایی نداشت، میل داشت بدون هیچ شرطی، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود.

دانشوری آگاه او را دید، از احوال درونش باخبر شد، تا می‌توانست او را نصیحت کرد ولی پند دانشور بی‌فایده بود و نصیحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام می‌کرد فقط رسیدن به محبوبش بود.

مرد دانشور آخر به او گفت:

«تو که از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زیبائی بهره‌ای نداری و عشق خواسته تو از محالات است و اکنون که راه به بن‌بست رسیده، برای پیدا شدن چاره‌ی درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلک عابدین راهی نمی‌بینم. مشغول عبادت شو شاید از این راه به شهرت رسیده و گشایشی در کارت حاصل شود.»

خارکن فقیر پند دانشور را به کار بست،‌کوه و دشت و کار و کسب خویش را رها کرد و به مسجدی که نزدیک شهر بود و از صورت آن جز ویرانه‌ای باقی نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالی در آنجا پهن کرد.

کم‌کم کثرت عبادت و به خصوص نمازهای پی‌درپی، به تدریج او را در میان مردم مشهور کرد، آهسته آهسته ذکر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به میان آمد.

آری سخن از عبادت و پاکی و رکوع و سجود او در میان مردم آنچنان شهرت گرفت که آوازه او به گوش شاه رسید و شاه با کمال اشتیاق قصد دیدار او کرد.

شاه روزی که از شکار باز می‌گشت، مسیرش به کلبه‌ی عابد افتاد برای دیدن او عزم خود را جزم کرد و بالاخره همراه با ندیمان، با کبکبه شاهی قدم در مسجد خراب گذاشت.

پادشاه در ضمن زیارت خارکن فقیر و دیدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور می‌کرد به خدمت یکی از اولیاء بزرگ الهی رسیده، تنها کسی که خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابی و توخالی است خود خارکن بود.

در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز کرد و کلام را به مسأله ازدواج کشید، سپس با یک دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح کرده که ای عابد شب زنده‌دار، تو تمام سنت‌های اسلامی را رعایت کرده‌ای مگر یک سنت مهم و آن هم ازدواج است، می‌دانی که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأکید سختی داشت. من از تو می‌خواهم به اجرای این سنت مهم برخیزی و فراهم آوردن وسیله‌ی آن هم با من، علاوه بر این من میل دارم که تو را به دامادی خود بپذیرم، زیرا در سراپرده خود دختری دارم آراسته به کمالات و از لطف الهی از زیبایی خیره کننده‌ای هم برخوردار است، من از تو می‌خواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهی، تا من آن پری‌روی را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم!

جوان بعد از شنیدن سخنان شاه در یک دنیا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سکوت کرده و شاه به تصور این که حجب و حیاء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزی نگفت، از جوان عابد خداحافظی کرد و به کاخ خود رفت، ولی تمام شب در این فکر بود که چگونه زمینه‌ی ازدواج دخترش را با این مرد الهی فراهم کند.

صبح شد، شاه یکی از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت به خاطر خدا و برای اینکه از قدم او زندگی من غرق برکت شود نزد او رو و وی را به این ازدواج و وصلت حاضر کن.

عالم آمد و پس از گفتگوی بسیار و اقامه و دلیل و برهان و خواندن آیه و خبر، ‌جوان را راضی به ازدواج کرد.

سپس نزد شاه آمد و رضایت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از این مساله آن چنان خوشحال شد که در پوست نمی‌گنجید.

مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادی شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگینی در حلقه گرفتند و با کبکبه و دبدبه شاهی به قصر آورند. در آنجا غلامان و کنیزان دست به سینه برای استقبال او صف کشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند.

وقتی قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شکوه و عظمت افتاد، غرق در حیرت شد و ناگهان برق اندیشه درون جان تاریکش را روشن کرد، به این مساله توجه نمود، من همان جوان فقیر و آدم بدبختم، من همان خارکن مسکین و دردمندم، من همانم که مردم عادی حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند، من همان گدای دل سوخته‌ام که از تهیه‌ی قرص نان جویی و پارچه‌ای کهنه عاجز بودم، من همان پریشان عاجز و بینوای مستمندم!

آری جوان بر اساس آیات الهی به فکر فرو رفت، که من همان خارکنم که بر اثر عبادت میان تهی، و طاعت ریایی به این مقام رسیدم، آه بر من، حسرت و اندوه از من، اگر به عبادت حقیقی و طاعت خالص اقدام می‌کردم چه می‌شدم؟

در غوغای پر از آرایش ظاهری دربار، چشم دل خارکن باز شد، جمال دوست در آئینه‌ی دلش تجلی کرد. با قدم اراده و عزم استوار، پای از دربار بیرون گذاشت و از کنار آغوش آن پری‌وش کناره گرفت و به سوی نماز و عبادت واقعی و بندگی حقیقی خدا حرکت کرد.

وقتی نماز ریائی و میان تهی و الفاظ بی‌معنی این گونه برای حل مشکل مدد کند، نماز واقعی و عبادات خالصانه، و طاعت بی‌ریا چه خواهد کرد؟[1]

لطیف راشدی ـ سرود شکفتن، ص  15

[1] . کتاب عرفان اسلامی، جلد 5، به نقل از کتاب طاقدیس مرحوم ملا احمد نراقی.

فکر پریشان در نماز

سید هاشم امام جماعت مسجد «سردوزک» بعد از نماز منبر رفتند. در ضمن توصیه به لزوم حضور قلب در نماز فرمودند: روزی پدرم می‌خواست نماز جماعت بخواند. منهم جزء ‌جماعت بودم ناگاه مردی به هیئت دهاتی وارد شد. از صفوف عبور کرد تا صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت. مؤمنین از این که یک نفر دهاتی در صف اول ایستاده ناراحت شدند. او اعتنایی نکرد و در رکعت دوم در حال قنوت، نمازش را فُرادا کرد و نمازش را به تنهایی به اتمام رساند. همان جا نشست و مشغول نان خوردن شد. چون نماز تمام شد مردم از هر طرف به او حمله و اعتراض کردند او جواب نمی‌داد. پدرم فرمود: چه خبر است؟ گفتند: مردی دهاتی و جاهل به مسجد آمد و در صف اول پشت سر شما اقتدا کرد. آنگاه وسط نماز قصد فُرادا کرده و پس از اتمام نماز، نشسته نان می‌خورد. پدرم به آن شخص گفت چرا چنین کردی؟ در جواب گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم؟ پدرم گفت که در حضور همه بگو؟ گفت: من وارد این مسجد شدم به امید اینکه از فیض نماز جماعت با شما بهره‌مند شوم. چون اقتدا کردم، دیدم شما در وسط حمد از نماز بیرون رفتید و در این حال واقع شدید که من پیر شده‌ام و از آمدن مسجد عاجز شده‌ام، الاغی لازم دارم پس به میدان الاغ فروش‌ها رفتید و خری را انتخاب کردید. و در رکعت دوم در خیال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید. من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم، لذا نماز خود را تمام کردم این را بگفت و رفت. پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت: این مرد بزرگی است او را بیاورید: من با او کار دارم. مردم رفتند که او را بیاورند، ناپدید گردید، و دیگر دیده نشد.[1]

[1] .راهنمای سعادت، ص152.

دو رکعت نماز برای خدا

وزی دو شتر بزرگ و چاق برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هدیه آوردند.حضرت به اصحاب خود فرمود: آیا کسی هست در میان شما که دو رکعت نماز بخواند و در قیام و رکوع و سجود و وضو و خشوع اهتمام به امور دنیا نداشته و در قلب او فکر دنیا نبوده باشد تا من یکی از این دو شتر را به او بدهم؟ کسی جواب نگفت. سه مرتبه این جمله را فرمود. کسی جواب او را ند اد مگر علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) برخاست و عرض کرد یا رسول الله من می‌خوانم و از اول نماز تا آخر چیزی از دنیا به خاطرم راه نداده فکر دنیا را نمی‌کنم.

رسول خدا: بخوان. علی نماز را خوانده و تمام کرد. جبرئیل نازل شد و عرض کرد یا رسول الله یکی از دو شتر را به علی بده.

رسول خدا: من با علی شرط کرده بودم چیزی از دنیا به قلبش راه ندهد ولی علی در سلام نماز به خاطرش آورد من کدام یکی را بگیرم بزرگش را یا چاقش را.

جبرئیل: یا محمد خداوند می‌فرماید که علی فکر می‌کرد بزرگ را بگیرم یا چاقرا گرفته قربانی کنم و در راه خدا صدقه بدهم و این فکر علی در سلام نماز برای خدا بود، نه برای دنیا. رسول خدا یک شتر از آن دو شتر را به علی (علیه السلام) داد.[1]

[1] . مناقب، ج1، ص302.